// رمان / شعر / پیامک // بهترینها و جدیدترینها برای شما |
|||
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:شعر,شعر نو,فروغ فرخزاد,اشعار فروغ فرخزاد,شعر جدید, :: 16:46 :: نويسنده : betoche
در انتظار خوابم و صد افسوس
مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعله نگاه پريشانش مي بندم اين دو چشم پر آتش را تا بگذرم ز وادي رسوايي تا قلب خامشم نكشد فرياد رو مي كنم به خلوت و تنهاي اي رهروان خسته چه مي جوييد در اين غروب سرد ز احوالش او شعله رميده خورشيد است بيهوده مي دويد به دنبالش او غنچه شكفته مهتابست بايد كه موج نور بيفشاند بر سبزه زار شب زده چشمي كاو را بخوابگاه گنه خواند بايد كه عطر بوسه خاموشش با ناله هاي شوق بيآميزد در گيسوان آن زن افسونگر ديوانه وار عشق و هوس ريزد بايد شراب بوسه بياشامد ازساغر لبان فريباي مستانه سر گذارد و آرامد بر تكيه گاه سينه زيبايي اي آرزوي تشنه به گرد او بيهوده تار عمر چه مي بندي روزي رسد كه خسته و وامانده بر اين تلاش بيهده مي خندي آتش زنم به خرمن اميدت با شعله هاي حسرت و ناكامي اي قلب فتنه جوي گنه كرده شايد دمي ز فتنه بيارامي مي بندمت به بند گران غم تا سوي او دگر نكني پرواز اي مرغ دل كه خسته و بي تابي دمساز باش با غم او ‚ دمساز
نمي دانم چه مي خواهم خدا يا
به دنبال چه مي گردم شب و روز چه مي جويد نگاه خسته من چرا افسرده است اين قلب پر سوز ز جمع آشنايان ميگريزم به كنجي مي خزم آرام و خاموش نگاهم غوطه ور در تيرگيها به بيمار دل خود مي دهم گوش گريزانم از اين مردم كه با من به ظاهر همدم ويكرنگ هستند ولي در باطن از فرط حقارت بدامانم دو صد پيرايه بستند از اين مردم كه تا شعرم شنيدند برويم چون گلي خوشبو شكفتند ولي آن دم كه در خلوت نشستند مرا ديوانه اي بد نام گفتند دل من اي دل ديوانه من كه مي سوزي از اين بيگانگي ها مكن ديگر ز دست غير فرياد خدا را بس كن اين ديوانگي ها خاطرات
باز در چهره خاموش خيال
رويا
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور ياد عشقي كه با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور روي ويرانه هاي اميدم دست افسونگري شمعي افروخت مرده يي چشم پر آتشش را از دل گور بر چشم من دوخت ناله كردم كه اي واي اين اوست در دلم از نگاهش هراسي خنده اي بر لبانش گذر كرد كاي هوسران مرا ميشناسي قلبم از فرط اندوه لرزيد واي بر من كه ديوانه بودم واي بر من كه من كشتم او را وه كه با او چه بيگانه بودم او به من دل سپرد و به جز رنج كي شد از عشق من حاصل او با غروري كه چشم مرا بست پا نهادم بروي دل او من به او رنج و اندوه دادم من به خاك سياهش نشاندم واي بر من خدايا خدايا من به آغوش گورش كشاندم در سكوت لبم ناله پيچيد شعله شمع مستانه لرزيد چشم من از دل تيرگيها قطره اشكي در آن چشمها ديد همچو طفلي پشيمان دويدم تا كه در پايش افتم به خواري تا بگويم كه ديوانه بودم مي تواني به من رحمت آري دامنم شمع را سرنگون كرد چشم ها در سياهي فرو رفت ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر ليكن او رفت بي گفتگو رفت واي برمن كه ديوانه بودم من به خاك سياهش نشاندم واي بر من كه من كشتم او را من به آغوش گورش كشاندم
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
![]() |
|||
![]() |